دوباره

...

دیگه خسته شده بودم٬

دیگه توانی برای شنا در خلاف جهت جریان زندگیو نداشتم٬

می خواستم یه جایی زیر پوسته زندگیم پنهان بشم٬ چشمهامو ببندم و وانمود کنم که کسی منو نمی بینه و من هم کسی رو نمی بینم!

تنم درد می کرد٬ از این زندگی به اصطلاح عاقلانه خسته شده بودم٬ از اینکه تا تونسته بودم زده بودم تو سر احساس و بزرگی عقلو به رخش کشیده بودم٬ احساس گناه می کردم٬ احساس بی احساسی!

هیچ کس نبود٬ من بودم و من بودم و من! دیگه حالم از شنیدن حرفهای ظاهرا تحسین آمیز دیگران که دم از عاقل بودن من می زدند٬ بهم می خورد.

خسته شده بودم٬ زدم به در بی خیالی٬ هرچه بادا باد! خودمو در جریان زندگی رها کردم تا هرجا میخواد منو با خودش ببره.

حالا اینجام٬ یه جایی که منو یاد خاطرات کودکیم می اندازه...

هیچ کسی هم نیست٬ باز هم من هستم و من هستم و من!

اگه فرصتی بشه دوباره می نویسم٬ می نویسم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد